اصلاً کارش اصولی نیست. پایگاه طبقاتی اش مشخص نیست! معلوم نیست به کدام بلوک وابسته است و این حرفها را در روزنامه ها و مصاحبه ها و سر منبرها و پشت میر خطابه ها در مقابل هزاران مشتاق گول خورده شیفته هم می زنند و شرم هم نمی کنند که این حرف های خوب حاصل دهها سال دود چراغ خوردن ها کجا و شما نفت خورهای معتاد کجا؟

سرویس فرهنگی مشرق/ ویژه نامه دهه فجر

لحظه های انقلاب یکی از معدود آثار ارزشمند انقلابی است که با قلم زنده یاد سید محمود گلابدره ای به رشته تحریر در آمده و به خاطر جذابیت های فراوان در بیان اتفاقات آن روزها در مدت کوتاهی طرفداران زیادی پیدا کرد. در ادامه بخش سوم این کتاب خواندنی را تقدیم حضور مخاطبان می کنیم.

از لحظه ای که شنیدم «آقا» می خواهد بیاید دلم شور افتاده. انگار روی تابه یا صحرای سوزانی هی بپر بپر  می کنم و تا باز کف پای برهنه ام را بر شنها می گذارم که راه برویم پایم می سوزد و از جا کنده می شوم. همه همین حالت را دارند. از اول برنامه همین بوده و همین بوده که همه چارشاخ مانده اند- از پکن گرفته تا مسکو و واشنگتن و لندن و پاریس هیچکس نمی داند و نمی تواند حدس بزند که آقا فردا چه خواهد کرد و شاید همین باشد که همه هر چه می کنند در عمل صد در صد اشتباه از آب در می آید و از آن طرف هرچه که آقا می کند موفق می شود.

این همه تاکتیک های جدید این همه به قول خودشان برگ های برنده اینهمه ایده های بکر غیر قابل پیش بینی را این مرد از کجا می آورد کسی نمی داند. آن وقت این یک مشت جوجه نشخوار کننده افکار به سنگ خورده غریبه غربی که از صبح تا هزار منبر می روند و هزار چهره عوض می کنند و با هزار اهل کتاب هم صحبت و همنشین می شوند با کمال وقاحت و پررویی سینه جلو می دهند و می گویند: یک مشت مردم ریخته اند توی خیابان وزیر فشار فقر مادی خود به خود هوار می کشند و آقا هم آنجا نشسته آخوندوار سر سیری یک چیزهایی می گوید و برای مردم عکس مار می کشد! برنامه که ندارد تاکتیک که ندارد هدف مشخص و حزب مشخص که ندارد معلوم نیست از چه طبقه ای می خواهد دفاع کند! هیچ کارش مشخص نیست و هیچ برنامه اش از روی حساب و منطق و اصول علمی نیست.

اصلاً کارش اصولی نیست. پایگاه طبقاتی اش مشخص نیست! معلوم نیست به کدام بلوک وابسته است و این حرفها را در روزنامه ها و مصاحبه ها و سر منبرها و پشت میر خطابه ها در مقابل هزاران مشتاق گول خورده شیفته هم می زنند و شرم هم نمی کنند که این حرف های خوب حاصل دهها سال دود چراغ خوردن ها کجا و شما نفت خورهای معتاد کجا؟


تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها

این هزار چهره‌ها که اگر پیش بیایید و ضرورت ایجاب کند حرف و عمل و گفته دو ثانیه قبلشان را نفی می کنند و فراموش می کنند و توجیه می کنند هم همگی گیج شده اند و توی خیابانها راه افتاده اند و گاهی سر سنخنرانی کردن که اول من باشم و آنجا من باشم و اینجا تو نباش و چرا مصاحبه من چاپ نشد و چرا روز بعد در صفحه دوم چاپ شد و چرا از قهر کردن و طرد کردن جلسه سخنرانی من زیاد گفته نشد و چرا از هوچیها محل سخنرانی من حرفی زده نشد و چرا شعری که از من چاپ شد تاریخ روزش زیرش ذکر نشد و اسم کسی که شعر به او تقدیم شده بود بالای صفحه با حروف درشت چاپ نشد وهزار چراهای دیگر حتی توی خیابان و سر چهار راههاو دم در خانه ها و دم کافه های در گل گرفته شده با هم بگو مگو می کنند. این شاخهایی که حاصل نظام آریامهری و دست پرورده دوران خفقان دیکتاتوری پهلوی هستند و این اخته های تو خالی آدم فروش شعر فروش هم مثل اربابانشان انگشت به دهان مانده اند و هاج و واج شده اند که: وا زینبا رهبری خلق از دست ما در رفت و ما که سالها قهرمان و ناجی و نمونه والای یک انسان مبارزمترجم، به کمک ناشرها و روزنامه نگاران هزار چهره جلوه کرده بودیم حالا باید مثل بُزِگَرِ شاخ شکسته دنبال کون خلق بدویم و عزو چز کنیم! نمونه کامل تبلور یافته این قهرمان چو و روزنامه و محافل و مجالس تیاک کشی و عرق خوری و کافه ای و حزبی و دسته ای و قبیله همین بختیار است که دیدید که دیشب چه رعشه ای به جانش افتاده بود؟

دیشب گیر کرده بود. دیشب بر خلاف دوستان گرمابه و گلستان و این حامیان هزار چهره اش چهره واقعی اش در مقابل دوربین تلویزیون رو شده بود. دستپاچه شده بود. با دست و پایش نمی دانست چه بکند؟ اختیار عضلات صورتش از دستش در رفته بود! نگاهش مثل موشی که درقفس اقتاده باشد هر لحظه به سمتی دوخته می شد. بالبال می زد. هی پایش می گذاشت روی آن پایش و باز بر می داشت. هی وول می خورد. هی روی صندلی جابه جا می شد. انگار صندلی سوزن داشت! آمد عینکش را بزند به چشمش گذاشت توی جیبش و باز از جیبش در آورد گذاشت روی میز گیج بود. منگ بود. دیوانه شده بود. نمی دانست چه درد می گوید؟ حتی فحش داد . ناسزا گفت. هی به چهره اش دست می کشید. حالا حتم داشتم که: « تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها». بیخودی نبود بچه ها توی کوچه ها می گفتند: « بختیار سنگر تو منقل و بافوره و و . ..» هی با پشت دست دماغش را مالش می داد و به پوست چهره اش چنگ می زد. حرفهای خنده دار می زد. شده بود صمد پرویز صیاد!

بچه های خواهرم هم که از جریان تریاک و خارشش خبری نداشتند و می خندیدند! می گفت در سینماها بسته است و این مردم بیکارند. کاری ندارند آمده اند توی خیابان. یک عده هم خوب می خواهند خودی نشان بدهند و شانه به شانه بعضی آدمها را بروند و پز بدهند چند روز پیش که گفته بود مردم علیه کسانی که گذاشته اند و رفته اند یا فرار کرده اند شعار می دهند. مردم را قبول دارند ! اسم مرا نمی آورند و بعد فردای همان شبی که این حرف را در مصاحبه تلویزیونی اش زده بود مردم ریختند توی خیابان و هرچه دلشان خواست مستقیم به شاهپور بختیار گفتند و حالا با کمال وقاحت و پررویی می گفت، بگویند، هرچه دلشان می خواهد بگویند. من با این حرفها و این شعارهای خیابانی سنگر را خالی نمی کنم! من اجازه نمی دهم یک وجب خاک ایران عزیز به دست دشمن بیفتد. من تا آخرین قطره خونم مقاومت می کنم! باید دشمنان ایران بدانند آن کسی برنده می شود که ده دقیقه بیشتر مقاومت کند و من می ایستم و مقاومت می کنم و گوشم به این حرفها بدهکار نیست!

درست حرفهای شریف امام و ازهاری را می زد. می گفت اینها همیشه بوده اند. اینها همانهایی هستند که در آلمان، « های هیتلر» می گفتند! مدرم همیشه همینطور هستند. دو روز دیگر هم می گویند: زنده باد بختیار! دلم می خواست تلویزیون را بشکنم. حتی جاسیگاری را برداشتم. ولی پرت نکردم.


روزی که جهان پهلوان تختی هم بود

یاد میدان جلالیه افتادم. آن روز من با لباس سپاهی رفته بودم. شش بهمن بود انگار. میتینگ عظیمی بود. هفده سال پیش بود. رفته بودیم  عکس العمل در مقابل انقلاب سفید انجام بدهیم. همین شاهپور بختیار صحبت کرد و همین دوستانش بودند و همین شعر«مرغ توفان» را خواند. بعد حمله شد و ما فرار کردیم و دانشجوی دانشکده پلیس مراگرفت و چون با لباس بودم و گفتم باید به پادگان بروم دلش سوخت. یکی سیلی ام زد و سوار تاکسی ام کرد و من آمدم رفتم توی سرویس ارتشی که توی امیر آباد منتظر ما بود نشستم.

جهان پهلوان – تختی- هم آن روز بود. عزیز هم بود. خیلیها بودند همه بودند. می توانم اسم خیلی از بچه ها را بیاورم که حالا نیستند . همه شهید شدند. افسوس حالا بعد از هفده سال می فهمم که آن روز که ما ملت مشتاق  مظلومی که آنجا در آن خفقان آریامهری – که هنوز البته آریامهری نشده بود و هنوز شاهنشاه بود- همگی به نظر این روشنفکران مبارزو این مرد سخنران و این سیاسی سرخورده یک مشت نادان« های هیتلر» گویی بودم که در انتهای هر ماده قطعنامه آن میتینگ با تمام وجودمان می گفتیم:«صحیح است. عجب. عجب. عجب!

من که چنین شدم هنوز زنده هستم و هنوز هم در پایان قطعنامه ها دارای هدفهای انسانی مثل آن روز می گویم: صحیح است و کسان دیگیر هم که آن روز بودند وتف کردند توی چهره تو و همپالکیهایت گروه گروه به اسم فرار از زندان شهید شدند و همه جا «نه» گفتند و باز هم سر جایش همان «صحیح است» را می گویند- تختی هم که آن روز بود دیدیم که در اتاق هتل خیابان تخت جمشید چه گفت؟ ولی تو ای خائنی که چهره ساز شکاریت بعد از هفده روز یا هفده ماه یا هفده سال دیگر چهره واقعی بعضی از این سیاستبازان  امروز هم رو شود و باز من اگر باشم چنین حسی داشتم باشم. ولی نه آن روز و نه امروز آنهایی که اهل بده- بستان و حساب و کتاب و سود و منفعت نبودند و نیستند و نخواهند بود و خطشان مشخص است باز هم حتم در آینده مثل گذشته و مثل امروز و مثل آن روز به دنبال دل عاشق پیشه حقیقت جوی خود می روند وباز هم به خاطر بر قراری آزادی و پابرجایی حقیقت «صحیح است» می گویند و باز هم روسیاهی می ماند به شما.

اما این بار انگار فرق دارد. حتی یک لحظه هم شک نمی کنم که روزی خمینی چهره عوض کند پشت به مردم و به مشروطه اش که رسید تف کند به وسیله، و هدف را هم لگد مال کند و مثل خیلی از بزرگان تاریخ که با کمال بی شرمی می زدند و تمام پلهای پشت سرشان را خراب کردند و نشستند روی کرسی بنا شده بر پایه همان پلها و شرم هم نکردند. مثل تو که حالا شرم  نمی کنی.

اما این خلق خاموش ایرانی امروز بعد از گذشتن از خان این همه حامیان سنگ به سینه زن، به اینجا رسیده که دیگر نباید به حرفهای گوش کند. باید مواظب گوینده باشد. باید گوینده را دنبال کند نه حرفش را.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس